بازگشت از تاریکی
هیچ آدمی نیست که در زندگیاش مشکلی نداشته باشد. من هم مثل بقیه.این را «کاملیا ـ ن» میگوید و ادامه میدهد: فقط باید باور کنی هر مشکلی را با تحمل میشود حل کرد البته باید از راه منطقی وارد شد.کاملیا اکنون 41 سال دارد. او وقتی 24 ساله بود به زندان افتاد و دو سال در حبس ماند. خودش میگوید: آن زمان از شوهرم طلاق گرفته بودم و باید خودم مخارج زندگیام را تامین میکردم. پدرم فوت کرده بود و مادرم زنی علیل بود که در مراغه زندگی میکرد.
من در تهران تنها بودم. بیپولی من را تحتفشار گذاشت و باعث شد کمکم وارد کار خلاف شوم. مواد جا به جا میکردم و پول خوبی گیرم میآمد اما دستگیر شدم و به زندان افتادم.
کاملیا بعد از 2 سال وقتی آزاد شد که مادرش را هم از دست داده بود و از برادرش هیچ نشانینداشت و نمیتوانست او را پیدا کند. او میگوید: زندگی کردن در تهران برای زن تنها، بیپناه وسابقهداری مثل من کار خیلی سختی بود اما با هزار زحمت یک پانسیون پیدا کردم و یک تخت برای خودم اجاره کردم.
صبحها باید از آنجا میزدم بیرون و شب قبل از 8 برمیگشتم. در این مدت بزرگترین دغدغه من غذا و کرایه پانسیون بود. دنبال کار میگشتم هر کاری که باشد.
دیگر داشتم ناامید میشدم و به این نتیجه رسیده بودم که دیگر چارهای غیر از موادفروشی ندارم اما مقاومت کردم و به خودم گفتم همه آدمها در زندگیشان مشکل دارند و نباید تسلیم شوم.
کاملیا یک روز به طور اتفاقی کار پیدا کرد. او توضیح میدهد:داشتم از خیابان جمهوری رد میشدم که دیدم یک مغازه پشت شیشهاش برگهای چسبانده و نوشته بود به فروشنده خانم نیاز دارند. سریع رفتم داخل و هر چه شرط گذاشتند قبول کردم و با حداقل حقوق مشغول شدم.
کاملیا حالا دیگر مجبور نبود از صبح تا شب بیهدف در خیابانها پرسه بزند و غرهای صاحب پانسیون را تحمل کند. او داستان زندگیاش را اینطور ادامه میدهد: 2 سال تمام محل کار و زندگیام را عوض نکردم.
اما وقتی کمی پسانداز کردم اتاق کوچکی اجاره کردم و بعد هم از آن مانتوفروشی به یک سالن زیبایی رفتم البته مدت زیادی آنجا نماندم و بلافاصله شغلم را به کار در یک باشگاه بدنسازی تغییر دادم.
این کار برایم خیلی مناسب بود هم پول بیشتری داشت هم میتوانستم ورزش کنم. در همان باشگاه زن میانسالی که یک روز در میان میآمد از من خوشش آمد و پیشنهاد داد با پسرش ازدواج کنم. من داستان زندگیام را برایش تعریف کردم البته نگفتم به خاطر مواد زندان بودم به دروغ گفتم بدهی داشتم. او باز هم روی نظرش باقی ماند.
کاملیا با پسر آن زن ازدواج کرد. او میگوید: شوهرم مرد خوبی است اوایل من همچنان شغلم را حفظ کرده بودم اما وقتی پسرمان به دنیا آمد ترجیح دادم وقتم را صرف تربیت او کنم. برای همین از 8 سال قبل خانهدار شدهام البته مشکلی با این موضوع ندارم و از زندگیام راضی هستم.
منبع:jamejamonline.ir