داستان پیرمرد و دختر

داستان پیر مرد و دختر

 

فاصله فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .پیرمرد از دختر پرسید :- غمگینی؟

- نه .


- نه .


- چرا گریه می کنی ؟


- دوستام منو دوست ندارن .


- چرا ؟


- جون قشنگ نیستم .


- قبلا اینو به تو گفتن ؟


- نه .


- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .


- راست می گی ؟


- از ته قلبم آره


دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.


چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد