احساس و عقل

من و شما از تولد تا یک سالگی بیش از همه با حس هایمان زندگی می کنیم و مقصود از حس ان است که مردم معمولا ۵ تای ان را می شناسند و به همین جهت است که کودک بیش از هر چیزی دیگر به غذا ، به خواب ، به بازی ، به لمس اهمیت می دهد ،بین یک تا هفت سالگی دو چیز دیگر به این حسی که خودش رشد می کند اضافه می شود ، یکی ما از هوش که روابط پنهان اشیاء رابه مقدار زیادی مشخصی می کند استفاده می کنیم و دیگری از تخیل و تصور هایمان استفاده می بریم بنابراین کودک بین یک تا هفت سالگی موجودی است در حالی که جهان رو حس می کند ، می بیند ، می چشد ، دست می زند ، می شنود ، در عین حال از هوش استفاده می کند که این ادم که اسمش پدربزرگ  یا مادر بزرگ است ، مهربان است ، من را نوازش می کند ، به من چیزهایی می دهد که می خواهم ، خیلی هم به من امر و نهی نمی کند ، بنابراین مامان بزرگ و بابا بزرگ را خیلی دوست دارم .

در نتیجه جهان را با هوش خودش اینگونه فکر می کند که مامان بزرگ و بابابزرگ که امد ، در کنار خود داشته باشد تا مثلا شیرینی یا پاداش خود را بگیرد ، نوازش را بگیرد ، یا هر چیزی دیگر و ضمنا از تخیلش هم فکر می کند که اصلا برود خانه ی مادربزرگ یا پدر بزرگ بیاد اینجا ، در کنار او باشد و حرفایی از این قبیل را در تخلیل خود انجام می دهد و ما بین یک تا هفت سالگی با حسم ، هوش و تخیل زندگی می کنیم .اما این حس و هوش و تخیل دو چیز دیگر را بوجود می اورد دو چیز اصلی حالا چیزای دیگه هم وجود دارد . یکی احساس و هیجان . یعنی چه ؟ یعنی من حالا بابا بزرگ را دوست دارم ، مادر بزرگ را خیلی بیشتر دوست دارم اما مثلا همسایه را دوست ندارم برای اینکه وقتی او می اید به من امر و نهی می کند ، این را دوست ندارم پس من احساسی پیدا می کنم حتی اگه این همسایه ما کلاه داشته باشد ، عینک هم می زند ، من با کلاه و عینک هم مساله پیدا می کنم .چرا ؟ برای ان که او را بد می دانم  .پس احساس و هیجانات ما در طول زندگی ، همیشه ولی به هر حال از حس ما ، تخیل ما و هوش ما بدست می اید .

از طرف دیگر نظام باورها و اعتقادات ما ، یعنی جهان بینی ما ، انسان چگونه موجودی است ، من کی هستم ، زنان چه جوری هستند ، مردان چه جوری هستند ، مدرسه چگونه است ، خیابان چه شکلی است و غذا چه گونه است .یعنی من باوری و اعتقادات و فلسفه ای هم پیدا می کنم بنابراین کودکی که تا هفت سالگی با حس و هوش و تخلی زندگی کرده است ، حالا مجموعه ای از احساسات و عواطف و هیجانات دارد ، و مجموعه از باورها و اعتقاداتی که در او بوجود امده است .اتفاقی که در طول تاریخ افتاده است چه بوده است ؟ این حس و هوش و تخیل رشد خودشان را ادامه داده اند ، البته حس و هوش یا هوش خیلی بیشتر ، حس کمتر ، تخیل خیلی خیلی کمتر ادامه پیدا کردند تا ۱۸ سالگی یا ۲۲ سالگی بلکه هم تا صد سالگی و انسان موجودی بوده است که با حس ، هوش ، تخلی ، احساسات و عواطف و هیجانات را بوجود اورده است ، بعد با رشد حس و هوش تخیل این احساسات و عواطف را و هیجانات رو یا باورها یا اعتقادات رو کمی تغییر داده و دگرگون کرده است و به صورتی در امده است .  بنابراین من در سن سی و چهل و پنجاه همان باورهایی دارم که هفت سالگی داشتم ، همان گونه زندگی می کنم که در شش و هفت سالگی کردم همان نظر  را راجع مادر و عمه و خاله دارم که در شش و هفت سالگی داشتم و این حالتی بوده است که مردم از وفاداری و مثل گذشته من را دوست دارد و به من توجه می کند و پیش من می اید ، داشته است و بسیار هم عادی و طبیعی است .

 اما این احساس و عواطف و هیجانات خودشان درست نمی شوند ، خودشان تولید نمی کنند ، البته مغز همیشه می تواند با تغییراتی در خود این را بوجود اورد و باز از همان حس و هوش و تخیلش استفاده می کند و ان را تولید می کند . بنابراین اینکه شما چیزی را دوست دارید ، کسی را دوست دارید یا دوست ندارید بر نمی گردد به اینکه ما دنیای احساسات و عواطف و هیجاناتی داریم که خودشان از جایی اطلاعات را گرفته اند بلکه ما از حس و هوش و تخیل استفاده می کنیم .

اما طی دویست ، سیصد سال گذشته ، برخی از مردمان به دلیل شرایط و محیطی که داشتند که حالا اشاره می کنم تغییرات اساسی کجا بوده است موضوع دیگری را از هفت سالگی در خودشان رشد داده اند ، چیزی که البته در هفت سال اول پایه های ان گذاشته می شود و ان عقل است .ان از هفت سالگی پیدا می شود و حالا نیرویی که در انسان وجود داشته است اشکار می می شود  این نیرو اولا خود به خود نیست مثل حس و تخیل و هوش نیست که خودش رشد بکند یا احساس و هیجان یا باور که بوجود می اید . این درست مانند جویدن است که من و شما باید انتخاب بکنیم به بیان دیگر ان چیزی که اسم ان عقل است ، اولا باید تولید بشود و ۹۹ درصد مردم در۹۹ درصد تاریخ عقل نداشتند بنابراین با همان حس و هوش وتخیل زندگی می کردند احساس و عواطف و هیجانات و باورها و اعتقادات هم از همان می امده است که مربوط به کودکی است تغییری هم در جهان در ۵۰۰۰ سال و ۱۰۰۰۰ سال هم نشده است .

اما طی دویست ، سیصد سال گذشته عده ایی عقل را پیدا کردند و کسانی که عقل را پیدا کردند با توجه به این عقل ، به واقعیات جهان رسیدند و از طریق این عقل و واقعیت به علم و با رعایت اصولی برای این عقل ، منطق را موجب شدند .بنابراین ما با موجوداتی روبرو می شویم که بخاطر رشد عقلی و رعایت اصول منطقی که قوانین بکار گرفتن درست عقل را می اموزد به واقعیات نگاه کردند و از طریق واقعیات به درک روابط و کشف قوانین رسیدند بنابراین حالا شما مجموعه ای اینجا دارید که عقل و منطق و واقعیت و علم است که اینان ن جهان دیگری را تصویر می کننند بچه موجود دیگری می شود ، غذای بچه چیزی دیگری می شود زندگی معنای دیگری پیدا می کند ازدواج چیزی دیگر می شود . این موجودات ، این افراد که عقل را رشد داده اند حالا ، مجموعه ای تازه ای از احساسات و عواطف و هیجانات و مجموعه ای تازه ای از باورها و اعتقادات را در خودشان می توانند بوجود اورند و اگر خواستند می توانند از ان استفاد کننند ولی البته همچنان ان باورها و اعتقادات و احساسات وعواطف کودکی به مقدار زیادی را دارند  مگر اینکه با بی رحمی سراغ ان بروند ، به کند و کاو ان بپردازند ، اضافات و اشتباهات که بیش از ۹۰ درصد ان هم غلط و اشتباه هست را کنار بگذارند و مجموعه ای از احساسات و عواطف و هیجانات و باورهایی بوجود اورند که متعلق به این زمان و مکان و واقعیت ها است .

حال اگر شما همچین کسی باشید بین احساسات و عواطف و هیجانات و باورها و اعتقادات شما ، عقل شما در تضاد نیست . اینکه عقل این را می گوید و احساس چیزی دیگر می گوید این مال فردی است که یا عقل رشد پیدا نکرده یا احساسات و یا هر دو انها رشدی نداشته است و همچنان می خواهد تحت تاثیر احساسات و عواطف کودکی باقی بماند . چون اشکال دیگری که در ارتباط با عقل وجود دارد این است که مادامی که عقل را داریم و نخواهیم از ان استفاده کنیم مانند این است که ان را نداریم .

بنابراین انچه که اسم ان احساسات ، عواطف و هیجانات ، هستند ، در کودکی نتیجه ی حس و هوش و تخیل هستند و در بزرگسالی نتیجه ی واقعیت ، علم ، عقل ، و منطق هستند  و در نتیجه با هم تضادی ندارند درست مثل اینکه من شما را می بینم در عین حال صدای شما را هم می شنوم درست است که چشم من و گوش من متفاوت هستند ولی همگی به یک مرکز ( مغز )مخابره می شوند و از یک مرکز ( مغز ) هم منشعب می شوند که من و شما همدیگر را ببینیم و بشنویم .بنابراین وقتی که گفته می شود عقل این را می گوید و احساس من چیزی دیگر می گوید معنای ان این است که من چیزی را دوست دارم و چیزی را درست می دانم . فرض بفرمایید که شما الان دوست دارید شیرینی بخورید  و با توجه به ویژگیهای فیزیکی شما  یا هر شرایط و موقعیتی که هست دوست دارید شیرینی بخورید اما با توجه به بیماری شما که خطراتی شما رو تهدید می کند خوردن شیرینی درست نیست .  بنابراین دوست داشتن و درست بودن در مقابل هم قرار می گیرند . ولی فردی که عاقل است ، واقع بین است ، می تواند گفتگویی بین این دوست داشتن و درست بودن داشته باشد .در دنیای امروز تضادی بین احساس و اندیشه و هیجان نیست در جاهای مختلف مغز کار می کند ، درست مثل چشم و گوش ولی ماهیت ان به دلیل ارتباطاتشان شبیه و مانند هم هستند .

نتیجتا در  زندگی چه باید کرد ؟ در زندگی ابتدا وقتی به مسایل این جهانی کار داریم واقعیت مهم است .این واقعیت که اشیایی هستند و عناصری هستند که در جهان وجود دارند صفات و ویژگیهایی دارند ، خواص فیزیکی و شیمیایی یا خواص دیگری دارند این عناصر با هم روابطی دارند این روابط که ما هم جزء ان هستسم ، قوانینی دارد ، بنابراین دنیایی که عقل در ان به کند و کاوی پرداخته به روابط و قوانینی رسیده است و قوانین مختلف و متفاوت را در زمینه های فراوانی کشف کرده و اختراعات را انجام داده است .بنابراین روزی که شما عقل را بکار می گیرد و با واقعیت برخورد می کنید به قواعد و اصولی می رسید .

جهان طبیعت جهان قانونمندی است روابط میان اشیاء وجود دارد و اصلا طبیعت چیزی جز روابط نیست .روزی که من و شما با موضوعات و مسایل روبرو می شویم مهم این است که بیایم واقع بینانه از طریق علمی و عقلی با مسایل برخورد کنیم ان وقت است که می توانیم تصمیم بگیریم .در رابطه ی احساسی و عاطفی شما می توانید فرض بفرمایید از خانمی یا اقایی بخاطر ظاهر ، بخاطر زیبایی ، بخاطر کشش جنسی که به او دارید خوشتان اید ولی مهم این است چه هزینه ای شما می خواهید بدهید و چه چیزهای دیگری کنار ان وجود دارد لن موقع است که می تواند انتخاب شما درست و غلط باشد .

از نظر احساسی و عاطفی درحال و در لحظه درست مثل ادم گرسنه ای که غذا می خواهد یا شیرینی می خواهد ، ولی اگر بیماری دارد یا شیرینی به دلیل بیماری من ممکن است خطراتی داشته باشد همیشه موضوعش مطرح هست. بنابراین ما بین درست و دوست داشتن چیزی در ارتباط هستیم .احساس و عواطف و هیجانات هم در حقیقت کاملا مرتبط با نظام عقلی ما هستند ما قرار است عقلانی درباره احساسات و عواطف خود فکر کنیم و احساسات و عواطف باید با جنبه ی واقعی و عقلی در ارتباط باشد .افراد سالم این تضاد را ندارند یاحداقل درست مثل هر تصمیم گیری دیگری در خصوص چون با احتمالاتی هم همراه است برایشان پرسشی مطرح است اما گیج و گرفتار نیستند و اینها متضاد نیستند که ما یکی رو انتخاب کنیم و دیگری رو از بین ببریم .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد